سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستاننـد
به فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شـوق در خاطـر چو برخیزند بنشاننــد
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ مهـر از سحــرخیزان نگرداننــد اگر داننــد
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درماننــد در ماننــد
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند
ز رویم راز پنهانــی چو میبینند میخوانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدین درگاه حافـظ را چـو میخوانند میرانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با ایـن درد اگـر دربنــد درماننــد درمانند
سهیل
شب نیمی گذشت و پرتو ماه
به کنج کلبه ام ناخوانده سر زد
سپیدی بر سیاهی های جانم
ز نو نقشی دگر، رنگی دگر زد
میان چند نقش دود مانند
یکی زان دیگرانم زنده تر بود
رخش از مستی او راز میگفت
دو چشمش از شرر سوزنده تر بود
نگاهش همره صد شکوه میریخت
شرار کینه بر پیراهن او
ز خشمی آتشین پیچیده میشد
به چنگش گوشه یی از دامن او
خروشی زد که دیدی؟ شعله بودی
به بر بگذشتمت، در من گرفتی
به سختی خرمنی را گرد کردم
به آسانی در این خرمن گرفتی
تو را دانسته بودم فتنه سازی
ولی از فتنهات پروا نکردم
کجا تاج گلت بر سر نهادم
اگر خود را چنین رسوا نکردم؟
بر این گفتار، چندان تلخی افزود
که نازک خاطرم رنجید و آزرد
دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک
غرورم پست شد، نابود شد، مرد
نمی دانم ز من پاسخ چه بودش
به اشکی یا به آهی یا نگاهی
همین دانم که او این نکته دریافت
ز جان دردمند بیگناهی
مگو کز شعله ی دیوانه ی تو
مرا دامان چرا باید بسوزد
که گر این شعله خاموشی نگیرد
بسوزد آن چه را باید بسوزد
حمید اکبری
سلام برسهیل نازنین.
هر چهار مط لبت رادیدم وخواندم.
شهر، منهای وقتی که هستی - حاصلش برزخ خشک وخالی
جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی
می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی
چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟
ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی
هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی
ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!
وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!
چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!
گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی
***
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی
!من دعا می کردم
ای کاش نجاتی باشد
شهر سامان یابد
ومن از این زندان
که در آن مبحوسم و
از آن دلگیرم و
از آن بسیار هم میترسم
آزاد شوم
تا که پرواز کنم
بروم در برکه آب
مهتاب را
که دگر برده بی ایمانیست آزاد کنم تا صلابت یابد
از برکه آب تا برکه روم و
،بگویم به درخت برگ هایت آزاد
،ساقه هایت آزاد
ریشه ها راه افتید
.صحرا هم زیباست
،بروم در صحرا
و بگویم شن ها،راه افتید
ببینید لب صاحل را
برسم بر دریا و بگویم
آی روزگاری را مبحوس در ابر
،آزاد شدی
...!باز اینجا مبحوس؟
...
داشم می رفتم-
-دیدم نشود این همه آزادی را
بعد چندی گفتم
می روم پای ستون های قفس
تا که فریاد کنم
و بگویم
خور شید پیغام مرا برسان شهر به شهر
از ابر نترس
و بگو پیکی از مرثیه زندانی
[اگر اذیت کرد بگو-آنگاه همه عالم را می گرید-]
مردمان را از خواب خرابینه شب بیدار کن
. وبگو که چه حالی دارم
.همه عالم را فریاد بزن
...!!!همگان فهمیدندماه شب را چه کنم؟
-رخصت ندهند-
.نتوانم دیگر باز آمد و به او قصه غمگین دلم را گفتن
... زحمتش را تو بکش پیش رویت که رسید
.بازم نشود
.تا آن روز،خیالم آ
مثل همیشه مراحم و الطاف شما شامل حالم شد استاد گرامی.
ممنونم از حضور گرم و نظر ارزشمندتان.
شاد باشید
حمید اکبری
سلام برسیاوش عزیز. قدرت را میدانم.
سلام برزینب بانوی نازنینم.
هردو شعر راچندین بار با دقت خواندم. بسیار زیبا -احساسی
واندیشمندانه بودند.در شعر نو املای ساحل ومحبوس اشتباه
تایپ شده بود.
شعر با وزن و قافیه قدیمی باحس وحال خانم سیمین بهبهانی
میخونه.لطفا نام شاعرها رو حتی اگر ازخودتون هم هست
برام بنویسید.تا بیشتر خوشحال بشم.
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستاننـد به فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نهال شـوق در خاطـر چو برخیزند بنشاننــد سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند رخ مهـر از سحــرخیزان نگرداننــد اگر داننــد دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد ز فکر آنان که در تدبیر درماننــد در ماننــد ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند ز رویم راز پنهانــی چو میبینند میخوانند چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند بدین درگاه حافـظ را چـو میخوانند میرانند در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند که با ایـن درد اگـر دربنــد درماننــد درمانند
شب نیمی گذشت و پرتو ماه به کنج کلبه ام ناخوانده سر زد سپیدی بر سیاهی های جانم ز نو نقشی دگر، رنگی دگر زد میان چند نقش دود مانند یکی زان دیگرانم زنده تر بود رخش از مستی او راز میگفت دو چشمش از شرر سوزنده تر بود نگاهش همره صد شکوه میریخت شرار کینه بر پیراهن او ز خشمی آتشین پیچیده میشد به چنگش گوشه یی از دامن او خروشی زد که دیدی؟ شعله بودی به بر بگذشتمت، در من گرفتی به سختی خرمنی را گرد کردم به آسانی در این خرمن گرفتی تو را دانسته بودم فتنه سازی ولی از فتنهات پروا نکردم کجا تاج گلت بر سر نهادم اگر خود را چنین رسوا نکردم؟ بر این گفتار، چندان تلخی افزود که نازک خاطرم رنجید و آزرد دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک غرورم پست شد، نابود شد، مرد نمی دانم ز من پاسخ چه بودش به اشکی یا به آهی یا نگاهی همین دانم که او این نکته دریافت ز جان دردمند بیگناهی مگو کز شعله ی دیوانه ی تو مرا دامان چرا باید بسوزد که گر این شعله خاموشی نگیرد بسوزد آن چه را باید بسوزد
سلام برسهیل نازنین. هر چهار مط لبت رادیدم وخواندم.
شهر، منهای وقتی که هستی - حاصلش برزخ خشک وخالی جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟ ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت! وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی! چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد! گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی *** حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی
!من دعا می کردم ای کاش نجاتی باشد شهر سامان یابد ومن از این زندان که در آن مبحوسم و از آن دلگیرم و از آن بسیار هم میترسم آزاد شوم تا که پرواز کنم بروم در برکه آب مهتاب را که دگر برده بی ایمانیست آزاد کنم تا صلابت یابد از برکه آب تا برکه روم و ،بگویم به درخت برگ هایت آزاد ،ساقه هایت آزاد ریشه ها راه افتید .صحرا هم زیباست ،بروم در صحرا و بگویم شن ها،راه افتید ببینید لب صاحل را برسم بر دریا و بگویم آی روزگاری را مبحوس در ابر ،آزاد شدی ...!باز اینجا مبحوس؟ ... داشم می رفتم- -دیدم نشود این همه آزادی را بعد چندی گفتم می روم پای ستون های قفس تا که فریاد کنم و بگویم خور شید پیغام مرا برسان شهر به شهر از ابر نترس و بگو پیکی از مرثیه زندانی [اگر اذیت کرد بگو-آنگاه همه عالم را می گرید-] مردمان را از خواب خرابینه شب بیدار کن . وبگو که چه حالی دارم .همه عالم را فریاد بزن ...!!!همگان فهمیدندماه شب را چه کنم؟ -رخصت ندهند- .نتوانم دیگر باز آمد و به او قصه غمگین دلم را گفتن ... زحمتش را تو بکش پیش رویت که رسید .بازم نشود .تا آن روز،خیالم آ
ممنون استاد با حضورتون من رو خوشحال می کنید
مثل همیشه مراحم و الطاف شما شامل حالم شد استاد گرامی. ممنونم از حضور گرم و نظر ارزشمندتان. شاد باشید
سلام برسیاوش عزیز. قدرت را میدانم. سلام برزینب بانوی نازنینم. هردو شعر راچندین بار با دقت خواندم. بسیار زیبا -احساسی واندیشمندانه بودند.در شعر نو املای ساحل ومحبوس اشتباه تایپ شده بود. شعر با وزن و قافیه قدیمی باحس وحال خانم سیمین بهبهانی میخونه.لطفا نام شاعرها رو حتی اگر ازخودتون هم هست برام بنویسید.تا بیشتر خوشحال بشم.